بی آنکه بفهمی، به خودت می آیی و می بینی؛
ساعت هاست تنها نشسته ای.
اما در درونت جنگی به پا بوده است!
.
ظاهر قضیه این است که هفته ی پیش، چند دقیقه ای با کسی بگومگو کرده ای.
اما این بگو مگو، به همان چند دقیقه، ختم نشده .
آمده و مثل پیچکی، دورِ روحت را گرفته و در خودش، محصورت کرده است.
.
این خاصیتِ جدال است؛
تا می آیی به خودت بیایی، می بینی قلبت در میانِ خطاهای دیگران، آنقدر گرفتار شده که دیگر نه توان دیدنِ دلبرت را در لابلای نماز داری . و نه توان چند کلمه ای گَپ زدن با او ، وسط شلوغی های روز . تا بتوانی زیرِ شانه های قدرتمندش پناه بگیری و آرام شوی
.
بگو مگو ، شبیه یک میوه ی پوسیده می ماند ، که آفت به همه ی سلولهای قلبِ تو می زند!!
.
حالا یک سؤال،
گیـــرَم که در میدانِ بگومگو ، پیروز شدی و حرفت را به کرسی نشاندی!
با این همه آفت که به دلت خورده.
باز هم خوشحالی؟
درباره این سایت